|
شنبه 15 مهر 1391برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : سمانه
چهارشنبه شب بابا به چند تا از دوستای خانوادگی و فامیلا زنگ زد و دعوتشون کرد ویلای لواسون،ولی کسی چیزی بهم نگفت.فردا صبحش بابا ساعت 9 بیدارم کرد.لباس پوشیده بود و آماده رفتن بود.گفت...ما داریم می ریم ویلای لواسون و جمعه آخر شب برمی گردیم، مرتب به خونه زنگ می زنم،اگه یه بارشم جواب ندی خودت می دونی بعد آیدین اومد.بغض کرده بود گفت...من که ویلا رو خیلی دوست ندارم..حالا اگه شهربازی بود یه چیزی...تازشم بدون تو اصلا کیف نمی ده. گفتم...چرا خیلی هم کیف می ده...تازه تو که هرجا شاهین باشه دیگه منو محل نمی کنی.(شاهین پسر دوست مامانمه و 11 سالشه) از حرفم ناراحت شد کلی معذرت خواستم و گفتم که شوخی کردم و خلاصه با بدبختی راهیش کردم.مامان حتی باهام خداحافظی هم نکرد.خیلی غصه ام گرفته بود،آخه بابا قبل رفتم لااقل دو کلمه باهام حرف زد،هرچند که همش دعوا و تهدید بود ولی از هیچی بهتر بود. وقتی رفتن یه غم عجیبی تو دلم افتاده بود بابا تو کل اون دو روز حتی یه بار هم زنگ نزد.خیلی دلم براشون تنگ شده بود مخصوصا برای آیدین. آیدین صبح جمعه زنگ زد.از صداش معلوم بود که خیلی خوشحاله،وقتی صدای شادشو شنیدم کلی شاد شدم. گفت...داناک جونم خیلی دلم برات تنگ شده.ازاین کارش خیلی غافلگیر شده بودم آخه شاهین و آیدین وقتی باهمن دیگه حواسشون به هیچ جا و هیچ کس نیست.فکر نمی کردم اصلا به یادم بیفته. گفتم...منم دلم برات تنگ شده.بعد انگار که می خواست دلداریم بده گفت...داناک اینجا خیلی به درد نخوره..اون موقع که باهم رفته بودیم تیاتر خیلی خیلی بیشتر از الان بهم خوش گذشت. اگه کنارم بود طوری بغلش می کردم که له بشه.نمی دونم این مهربونیشو از کی به ارث برده. اما اگه بخوام راستشو بگم به منم خوش گذشت چون یه کارایی کردم که هیچوقت با وجود بابا مامان نمی تونستم انجام بدم. مثلا نمازامو تو پذیرایی می خوندم یا سریال تکیه بر باد و طبقه پایین در حالی که رو مبل دراز کشیده بودم نگاه کردم(برعکس همیشه که تو اتاقم می دیدم) یا مثلا آهنگی که خیلی خوشم میومد و با صدای بلند پخش می کردم. امروز به آیدین می گم که به منم خوش گذشته تا عذاب وجدان نداشته باشه.آخه صبح درست و حسابی ندیدمش. نظرات شما عزیزان:
وواااي خيلي خوبه كه دختري باشرايط تو انقدمقيد به نمازشه من كه خيلي خوشم اومدآبجي
![]()
داداشی یه برنامه بذار با مامان بابات آشتی کن عزیزدلم... اگه مامان بابا ازت ناراضی باشند خدا هم ناراضیه ها!... ازشون عذرخواهی کن و بگو که دیگه تا اون وقت شب بیرون نمی مونی... بعد واسه مهمونی های دیگه نقشه های عاقلانه تر بکش...
پاسخ:می ترسم آشتی کنم،ولی باشه. سلام داناک جونم خیلی خوشحالم که برای دو سه روزم که شده تونستی کارایی رو که دوست داشتی با خیال راحت انجام بدی.... برای بقیه روزا هم خدا بزرگه ان شاالله که به زودی هم چی درست میشه... فعلا خدانگهدار موفق باشی گلم ![]() ![]() ![]() راستی میگم این جناب 110هم یه چیزیش میشه ها...دی
این جناب 110 هم یه چیزیش میشه ها والا...
داناک جونم خیلی خوشحالم که حداقل چند روز با این که خیلی کمه ولی از هیچی بهتره کارایی رو که دوست داشتی با خیال راحت انجام دادی... بقیشم خدا بزرگه ناراحت نباش همه چی درست میشه... دوستت دارم یه عالمه ![]() موفق باشی گلم ایدا
![]() ساعت21:17---15 مهر 1391
به نظرم باید چن تا در باسنی میخوردی
زهرا
![]() ساعت20:54---15 مهر 1391
آههههههههههههههه!
یکی دو تا مهمونی هم نیست که راحت از زیرش در بری.:-( 110
![]() ساعت14:50---15 مهر 1391
اخه دروغگو کدوم کانال تکیه بر باد داره؟بچه کمتر دروغ بگو.کپی کار حقه باز.
پاسخ:شبکه پنج،شبکه تهران. ![]()
![]() |